در حال بارگذاری ...

چون مسلــــمانان اگر داری جگر در درون خویــش و در قرآن نگر صد جـــهان تازه در آیات اوست عصرها پیچـــیده در آنات اوست یک جهانش عصر حاضر را بس است گیر، اگر در سینه دل معنی رس است چون کــــهن گردد جهانی در برش می دهد قرآن جـــهانی دیـــگرش

ای جوانان عجم 
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما 
ای جوانان عجم جان من و جان شما 
غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام 
تا بدست آورده ام افکار پنهان شما 
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت 
ریختم طرح حرم در کافرستان شما 
تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش 
شعله ئی آشفته بود اندر بیابان شما 
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق 
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما 
میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند 
دیده ام از روزن دیوار زندان شما 
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل 
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
 
انقلاب، ای انقلاب! 
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب 
از جفای دهخدایان کشت دهقانان خراب 
انقلاب!، انقلاب ای انقلاب 
شیخ شهر از رشته تسبیح صد مؤمن بدام 
کافران ساده دل را برهمن زنار تاب 
انقلاب!، انقلاب ای انقلاب 
میر و سلطان نرد باز و کعبتین شان دغل 
جان محکومان ز تن بردند محکومان بخواب 
انقلاب!، انقلاب ای انقلاب 
واعظ اندر مسجد و فرزند او در مدرسه 
آن به پیری کودکی این پیر در عهد شباب 
انقلاب! ، انقلاب ای انقلاب 
ای مسلمانان فغان از فتنه های علم و فن 
اهرمن اندر جهان ارزان و یزدان دیریاب 
انقلاب! ، انقلاب ای انقلاب 
شوخی باطل نگر اندر کمین حق نشست 
شپر از کوری شبیخونی زند بر آفتاب 
انقلاب!، انقلاب ای انقلاب 
در کلیسا ابن مریم را بدار آویختند 
مصطفی از کعبه هجرت کرده با ام الکتاب 
انقلاب! ، انقلاب ای انقلاب 
من درون شیشه های عصر حاضر دیده ام 
آنچنان زهری که از وی مار ها در پیچ و تاب 
انقلاب!، انقلاب ای انقلاب 
با ضعیفان گاه نیروی پلنگان می دهند 
شعله ئی شاید برون آید ز فانوس حباب 
انقلاب!، انقلاب ای انقلاب 
 
 
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز 
ای غنچه ی خوابیده چو نرگس نگران خیز 
کاشانه ی ما رفت به تاراج غمان خیز 
از ناله ی مرغ سحــــر از بانگ اذان خیز 
از گرمی هنگـامه ی آتش نفسان خیز 
 
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز 
 
خاور همه مانند غبار سر راهی است / یک ناله ی خاموش و اثر باخته آهی است 
هر ذره ی این خاک گره خورده نگاهی است / از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز 
 
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز 
 
ناموس ازل را تو یساری تو امینی تو امینی / دارای جهان را تو یساری تو یمینی 
ای بنده ی خاکی تو زمانی تو زمینی / صهبای یقین درکش و از دیر گمان خیز 
 
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز 
 
فریاد ز افرنگ و دلاویزی افرنگ / فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ 
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ / معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز 
 
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز 
 
 
مومن خود کافر افرنگ شو 
ای اسیر رنـگ پاک از رنـــــگ شو 

مومن خود کـافر افرنـــگ شـــو 
رشته ی سـود و زیان در دست توست 
 آبروی خاوران در دســـت توست 
این کهن اقوام را شیـــرازه بــــند 
 رایت صدق و صفــا را کــن بلند 
اهل حق را زندگــی از قــّوت است 
 قوّت هر ملت از جمعیــــت است 
هم هنر هم دین ز خـاک خـاور است
 رشگ گردون خاک پای خاور است 
ای امیـن دولت تهــــذیب و دیــن 
آن ید بیضــــا برآر از آستیــــن 
خـــیز و از کـــار امـم بگشـا گره 
 نشئه ی افرنــــگ را از ســر بنــه 
نقشــی از جمعــــیت خـاور فـکن 
 واستان خود را ز دســت اهـــرمن 
 
نه افغانیــــم و نی تـرک و تتاریم 
تو ای کودک منش خود را ادب کن
 مسلمان زاده ای ترک نسب کـن 
برنگ احمر و خــون و رگ و پوست
 عرب نازد اگـر ترک عرب کـن 
نه افغانیــــم و نی تـرک و تتاریم 
 چمن زادیم و از یک شاخساریم 
تمیز رنگ و بو بر ما حرام اســـت 
که مـا پــرورده ی یک نو بهاریم 
 
او به فـکر مرکـز و تـو در نفـــاق 
لرد مغــرب آن سرا پا مکر و فن 
 اهـل دیـــن را داد تعلـــیم وطـن 
او به فـکر مرکـز و تـو در نفـــاق 
بگذر از شــام و فلســطین و عـراق 
تو اگـر داری تمــیز خوب و زشت 
 دل نبــندی با کلوخ و سنگ و خشت 
آن کـف خــاکی که نامیدی وطـن 
این که گویــی مصر و ایران و یمـن 
با وطـن اهــل وطن را نسبتی است 
 زانکه از خــاکش طلوع ملـتی است 
گرچــه از مشـرق برآیــد آفتــاب 
با تجــلی های شوخ و بی حجــاب 
در تــب و تاب است از سوز درون 
تا ز قیــد شرق و غرب آید بــرون 
فطرتش از مشرق و مغرب بری است 
 گرچه او از روی نسبت خاوری است 
 
اگر داری جگر! 
چون مسلــــمانان اگر داری جگر 
 در درون خویــش و در قرآن نگر 
صد جـــهان تازه در آیات اوست 
عصرها پیچـــیده در آنات اوست 
یک جهانش عصر حاضر را بس است 
 گیر، اگر در سینه دل معنی رس است 
چون کــــهن گردد جهانی در برش 
 می دهد قرآن جـــهانی دیـــگرش 
 
روح شرق اندر تنـش باید دمید 
آه از افرنــگ و از آییـــن او
 آه از اندیشـه ی لادیــــن او 
علم حق را ساحــری آموختند 
ساحری نی، کافری آموخـتند 
هر طرف صد فتنــه می آرد نفیر 
تیغ را از پنجه ی رهزن بگــیر 
ای که جان را باز می دانی ز تن
 سحر این تهذیب لادینی شکن 
روح شرق اندر تنـش باید دمید
 تا بگردد قفل معنی را کلیــد 
 
عــــالم نو آفریــدن کار توســت 
غربیان را زیـــرکی ساز حیـــات 
 شرقیــــان را عشـــق راز کائنـات 
زیرکی از عشق گردد حق شــناس 
 کار عشق از زیرکی محــــکم اساس 
عشــق چون با زیرکی همبـر شود 
 نقشبــــند عــــالم دیگر شــــود 
خیــز و نقــش عالـــم دیگر بنه 
 عشــــق را با زیـرکی آمیـــــز ده 
شعله ی افرنـگیان نم خوده ای است 
 چشم شان صاحب نظر دل مرده ای است 
سوز و مستــی را مجو از تاک شان
عصر دیگر نیســـت در افلاک شــان 
زندگی را سوز و ساز از نار توست 
 عــــالم نو آفریــدن کار توســت 
 
گرگــی اندر پوستیــن بـــره ای 
آدمیــــت زار نالید از فـــرنگ 
زندگی هنــگامه برچید از فرنگ 
پس چه باید کـرد ای اقوام شرق؟
 باز روشـــن می شود ایام شرق؟ 
یورپ از شمشـیر خود بسمل فتاد 
زیر گردون رسم لادینـــی نهاد 
گرگــی اندر پوستیــن بـــره ای 
 هر زمـان اندر کمیــــن بره ای 
مشکلات حضرت انسان از اوست 
 آدمیــت را غم پنهان از اوسـت 
در نگاهـش آدمی آب و گل است 
 کاروان زندگـی بی منزل اســت 

  




نظرات کاربران